داستان كوتاه فرهيختگى
![](http://mail.memarnet.com/sites/default/files/styles/content_tump/public/architecture_pic/farhikhtegi.jpg?itok=YI8W-gSm)
سنگینی گونی پلاستیکی و کثیفی که حمل میکرد آنقدر بود که قامت نحیفش را خم کند. گونی را روی زمین گذاشت و تا کمر داخل مخزن زباله فرو رفت و شروع کرد به جستجو داخل زبالهها. چندتا بطری پلاستیکی و ظرفهای یکبار مصرف و خرت و پرت را جدا کرد و با فشار داخل گونی چرک و کثیفش جا داد. یک چیزی شبیه کتاب هم از توی مخزن زباله در آورد و نگاهی بهش کرد و بعد شروع کرد به ورق زدنش و بعد از مکث کوتاهی انداختش توی گونی و دوباره خم شد داخل مخزن زباله. اما بدون اینکه چیز دیگری پیدا کند، انگار از گشتن توی زباله ها خسته شده باشد، خودش را از مخزن بالا کشید و رفت سراغ گونی پلاستیکی. چیزی را که شبیه کتاب بود، دوباره از داخل گونی درآورد و نگاهش کرد. با آستین پارهاش کمی پاکش کرد و نشست کنار پیاده رو و شروع کرد به ورق زدن و شاید هم خواندنش. اینبار این کتاب بود که تمام وجود او را به داخل میکشید.
تهران 28 بهمن 1391
-
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 3688
نسخه قابل چاپ
ارسال به دوستان