افزودن دیدگاه جدید
سایهی هیبت ساختمانی ۹۵ ساله ایستاده بودم: ساختمان همچون بسیاری دیگر از بناهای منطقه رنگنشده بود، گچهای گوشهوکنارش ریخته بود و نمای تیره وکثیفش حال و هوای برخی بیماریهای ترسناک پوستی را داشت. نشانههای گذر زمان، بیتوجهی و خستگی اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد. ولی وقتی متوجه کتیبههای ظریف و نقوش برگها و درختان و طرحهای نامتقارن سبکِ آرت دکو در آن شدم، آن ظاهر بیمار را فراموش کردم و به جایش، زندگی شاد و راحتی که زمانی در آن جریان داشته است در ذهنم نقش بست. سوراخها و تَـرکهای بسیاری در ناودانها، کتیبهها و پیشامدگیها و توفالهای سقف بنا مشاهده کردم. با بررسی طبقات ساختمان، از جمله مغازه موجود در طبقهی همکف، متوجه شدم که همچون اغلب بناهای ساخته شده در صد سال پیش این یکی نیز در اصل ساختمانی چهار طبقه بوده، و دو طبقهی فوقانی بیست سال پیش به آن اضافه شده است.
ترجمهی عقیل بهرا
سایهی هیبت ساختمانی ۹۵ ساله ایستاده بودم: ساختمان همچون بسیاری دیگر از بناهای منطقه رنگنشده بود، گچهای گوشهوکنارش ریخته بود و نمای تیره وکثیفش حال و هوای برخی بیماریهای ترسناک پوستی را داشت. نشانههای گذر زمان، بیتوجهی و خستگی اولین چیزی بود که نظرم را جلب کرد. ولی وقتی متوجه کتیبههای ظریف و نقوش برگها و درختان و طرحهای نامتقارن سبکِ آرت دکو در آن شدم، آن ظاهر بیمار را فراموش کردم و به جایش، زندگی شاد و راحتی که زمانی در آن جریان داشته است در ذهنم نقش بست. سوراخها و تَـرکهای بسیاری در ناودانها، کتیبهها و پیشامدگیها و توفالهای سقف بنا مشاهده کردم. با بررسی طبقات ساختمان، از جمله مغازه موجود در طبقهی همکف، متوجه شدم که همچون اغلب بناهای ساخته شده در صد سال پیش این یکی نیز در اصل ساختمانی چهار طبقه بوده، و دو طبقهی فوقانی بیست سال پیش به آن اضافه شده است. در دو طبقهی بالایی از کتیبه یا روکوبهای ضخیم بالای پنجرهها و کارهای دستی ظریف روی نما خبری نبود. در بسیاری مواقع این طبقات الحاقی نه تنها به ارتفاع طبقات زیرین نیست، بلکه حتی پنجرههای آن نیز با پنجرههای پایین تطابق ندارند. اغلب این طبقات همراه موجهای ساخت و ساز، با عجله و بهرهگیری از خلاهای قانونی یا زد و بند با شهرداران فاسد ساخته و اضافه شدهاند. شاید در ابتدا این طبقات در مقابل نمای قدیمی و صدسالهی طبقات زیرین تمیز و مدرن به نظر میرسیدهاند، ولی با گذشت بیست سال فضای داخلیشان کهنهتر و ویرانهتر از طبقات زیرین به نظر میرسید.
وقتی به پنجرههای تورفتهی کوچکی که امضای معماری سنتی استانبول محسوب میشوند و حدود یک متر روی کوچه پیش آمدهاند نگاه میکردم، نگاهم به گلدانی میافتاد یا پسری که به من خیره شده بود. در ذهنم محاسبه کردم که این ساختمان در زمینی به مساحت تقریبی ۸۰ متر مربع بنا شده و فضای مفیدش را تخمین زدم و این که آیا تامینکنندهی نیازهای من هست یا خیر؟ به دنبال ساختمانی نبودم که به خانه تبدیلش کنم؛ به دلیلی عجیبتر مشغول جستوجو در قدیمیترین محلات استانبول بودم ــ خیابانهایی با دو هزار سال قدمت: کوچههای پشتی محلات گالاتا، بِـیاوغلو و جهانگیر، جایی که زمانی یونانیها و ارمنیها در آن زندگی میکردند، و قبلتر جِنواییها ــ این خانه را برای یک کتاب و یک موزه لازم داشتم.
همانطور که از آن سوی خیابان مشغول تماشای ساختمان بودم، بقالی از مغازهی پشت سرم بیرون آمد تا در مورد ساختمان توضیح دهد ــ این که ساختمان در چه وضعی است، چند سال قدمت دارد و مالک آن کیست ــ مشخص بود مالک ساختمان او را به این کار تشویق کرده و از مرد بقال خواسته چشم و گوش او باشد.
با دودلی پرسیدم: «امکانش هست داخل ساختمان بروم»، برایم راحت نبود بدون اجازهی ساکنین قدم به ساختمان غریبهای بگذارم.
بقال گفت: «صاف برو تو برادر، برو تو و نگاه کن، راحت باش!»
به رغم یک روز گرم تابستانی، راهروی ورودی به طرز خارقالعادهای خنک بود ( امروزه این راهروهای ورودی زیبا با سقف بلند دیگر حتی در آپارتمانهای مناطق ثروتمندنشین هم یافت نمیشود) و من دیگر جیغ و داد بچهها از کوچههای کثیف بیرون یا سر و صدای پلاستیکفروشی و تعمیرگاههای روبهرو را که تنها چند قدم با ساختمان فاصله داشت نمیشنیدم، و تمام اینها به من یادآوری میکرد که خانههای این منطقه برای شیوهی کاملا متفاوتی از زندگی ساخته شدهاند. به طبقهی دوم رفتم و بعد به طبقه سوم، و با تشویق بقال کنجکاو که پشت سرم میآمد به هر اتاق یا آپارتمانی که میخواستم وارد میشدم. ساکنان این ساختمان شاید همگی از یک خانواده نبودند ولی همه از روستایی در آناتولی آمده بودند و درهایشان را باز میگذاشتند.
همانطور که در این آپارتمانها میگشتم حریصانه هر آن چه را میدیدم همچون دوربین فیلمهای صامت ثبت میکردم.
جلوی آپارتمانی که به راهروی ورودی منتهی میشد، زنی را دیدم در حال چرت زدن بر تختی قدیمی که آن را کنار دیوار گذاشته بودند. پیش از آن که چرتِ زن پاره شود و مرا دقیقتر برانداز کند، به اتاق مجاور رفته بودم (راهرویی در میان نبود)، جایی که چهار کودک ۵ تا ۸ ساله روی نیمکتی کوچک جلوی تلویزیون رنگی نشسته بودند. هیچ کس برای دیدن من سرش را بلند نکرد؛ انگشتانِ کوچک پاهای برهنهشان که از نیمکت آویزان بود با ریتمِ فیلم پرماجرایی که مشغول تماشایش بودند پیچ و تاب میخورد.
وقتی وارد اتاق بعدی این خانهی پرجمعیت شدم که به ساکتی گرمای سرِ ظهر بود، خانمی را دیدم که درجا روزهایی را به یادم آورد که باید نام، درجه و شماره شناساییام را اعلام میکردم. «شما کی هستید؟» مادرِ اَخمالود، با فنجانی بزرگ چای در دست پرسید. همانطور که بقال پشت سرم اوضاع را توضیح میداد، متوجه شدم اتاقی که زن در آن مشغول کار است یک آشپزخانهی درست و حسابی نیست. تنها دسترسی به این فضای باریک از طریق اتاقی بود که پیرمردی با زیرشلواری در آن استراحت میکرد، و البته متوجه شده بودم که پلان اصلی ساختمان این نیست و تغییراتی در آن داده شده است. سعی کردم تصور کنم این طبقه در گذشته چگونه بوده است. درکی کلی از فضای اتاق پیرمرد به دست آوردم، به دیوارها خیره شدم که همچون سایر دیوارهایی که دیده بودم (به جز دیوارهای بقالی)، پوسته پوسته شده بودند و ازشان گچ و رنگ میریخت، و شرمندگیای عمیق.
به کمک شایعات محلی و راهنمایی مشتاقانهی بقال که دیگر از یک واسطهی کمک حال به مشاور املاک تغییر چهره داده بود، و نیز مشاوران املاک واقعی که حق دلالیشان را میگرفتند، ماهِ بعد را به بازدید از صدها آپارتمان قدیمی در آن منطقه گذراندم ــ در خیابانی که همهی ساکنینش کردهای اهل تونجلی بودند، در محلات کولینشین گالاتا، جایی که زنها و بچهها در فرورفتگی ساختمانها مینشستند و عابرین را تماشا می کردند، یا کوچههایی که زنان پیر و بیحوصله از پنجرههاشان فریاد میزدند: «چرا نمیآد بالا که اینجا را هم ببیند؟» آشپزخانههایی نیمهویران دیدم، اتاقهای نشیمنی که به گونهای سردستی به دو نیم تقسیم شده بودند، و پلکانهایی با پلههایی که به کلی ساییده شده؛ اتاقهایی با کفپوش چوبی شکسته و پنهانشده زیر فرشها؛ انبارها، تعمیرگاهها، رستورانها و آپارتمانهای لوکس قدیمی با گچبریهای ظریف روی سقف و دیوارها، که حالا به لوسترفروشی تبدیل شده بودند؛ ساختمانهای متروکه و رو به ویرانیِ بدون مالک، یا با مالکانی مهاجرت کرده یا گرفتار در دعاوی ملکی؛ اتاقهایی پر از کودکان کوچک مثل اشیای چپانده شده در کمد؛ طبقاتِ همکفِ خنکی که دیوارهای مرطوبشان بوی نا میداد. زیرزمینهایی انباشته از چوبهایی به دقت چیده شده که از درختان و سطلهای زباله و خیابانهای فرعی شهر جمع آوری شده بود، در کنار آهنآلات و انواع و اقسام ضایعات دیگر؛ راهپلههایی که در آنها ارتفاع هیچ پلهای با پلهی دیگر مساوی نبود؛ سقفهای نم پس داده؛ ساختمانهایی که آسانسورشان کار نمیکرد و چراغهایشان هم؛ زنان روسریپوش که از شکاف درها مرا نگاه میکردند که از پشت در میگذشتم و از پلهها و از کنار آدمهایی که در تختشان خوابیده بودند؛ بالکنهایی که لباسهای شستهشان را در آن پهن میکردند؛ دیوارهایی با نوشتهی «آشغال نریزید» و کودکانی که در حیاطها بازی میکردند؛ کمدهای بزرگی که همه شبیه هم بودند و هر چیز دیگری در اتاقخواب را کوچک جلوه میدادند.
اگر از این همه خانه یکی پس از دیگری بازدید نمیکردم هرگز به این روشنی به دو کار واجبی که مردم در خانههایشان انجام میدادند پی نمیبردم: ۱ـ دراز کشیدن روی صندلی یا کاناپه، مبل یا نیمکت کوسندار و چرت زدن ۲ـ تماشای تلویزیون در تمامی ساعات روز. بیشتر اوقات این دو کار را با هم انجام میدادند، و همزمان سیگار میکشیدند و چای مینوشیدند. در مناطقی از شهر که ارزش املاک در آنها تقریبا یکسان است، فضای بسیار زیادی به راه پلهها اختصاص داده شده بود؛ هیچ خانهای را ندیدم که از این نظر تفاوتی داشته باشد. وقتی متوجه شدم در ساختمانهایی با عرض ۵ یا ۶ متر چه فضای زیادی صرف راهپلهها شده و جایی هم در پشت آن باقی نمانده، سعی کردم نماها، ساختمانها و خیابانهای شهر را فراموش کنم و صدها هزار پلکان و راهپله را تصور کنم؛ به این ترتیب، املاک تفکیکشدهی استانبول را همچون جنگلی از پلکانهای مخفی میدیدم.
در پایان سفرم، آنچه بیش از همه بر من تاثیر گذاشت فهمیدن این نکته بود که چگونه این ساختمانها که به رغم نماهایشان خانههایی کوچک و محقر بودند که صد سال پیش معماران و مقاطعهکاران ارمنی برای مهاجران یونانی و شامی استانبول ساختند، اکنون به شیوهی حیرتانگیزی متفاوت از آن چه سازندگانشان امید یا تصورش را داشتند مورد استفاده قرار میگیرند. از سالهای تحصیل در رشتهی معماری یک نکته را خوب آموخته بودم: ساختمانها به شکل رویاهای معماران و خریداران خود در میآیند. پس از آن که یونانیان، شامیها و ارمنیانی که این ساختمانها را رویاپردازی کرده بودند در اوایل قرن گذشته مجبور به ترک آنها شدند، این ساختمانها به بازتابی از تخیل ساکنان جدید خود تبدیل شدند. منظورم تخیل فعالی نیست که این ساختمانها و خیابانها را طوری شکل داده که به شهر جلوهای مشخص بدهد، بلکه از تخیل انفعالیِ مردمی سخن میگویم که از دوردستها به خیابانها و ساختمانهایی آمدند که پیشاپیش شکل و ظاهر خاصی داشتند، و بعد رویاهای خود را تغییر دادند تا با آنها منطبق شود.
این گونه تخیل را میتوانم به تخیلات کودکی تشبیه کنم که پیش از فرو رفتن به خواب در اتاقی تاریک در نیمههای شب، با سایههای روی دیوار تصاویری برای خود میسازد. اگر او در اتاقی غریبه و ترسناک خوابیده باشد، با تخیل تصوراتی آشنا میتواند آن را قابل تحمل کند. اگر کودکی در اتاقی تمیز و آشنا بخوابد، اتاقی که در آن احساس امنیت میکند، آن گاه با تشبیه سایهها به موجودات ترسناک افسانهای میتواند برای خود جهانی رویایی خلق کند. در هر دو حالت قدرت تخیل او با مواد تصادفی و بیشکلی برای خلق رویا روبهروست، رویایی تطبیقیافته با مکانی که کودک از قضا در آن میخوابد. پس تخیلی که از آن حرف میزنیم در خدمت فردی نیست که دنیاهای جدید روی یک ورق کاغذ سفید خلق میکند، بلکه در خدمت فردی است که تلاش میکند خود را با دنیایی پیشاپیش ساخته و پرداخته، تطبیق دهد. امواج مهاجرتی که استانبول طی قرن گذشته به خود دیده است، جابجایی صنایع از یک منطقه به منطقهی دیگر، ظهور بورژوازی جدید ترک، رویاهای غربیسازی که برخی مردم را برانگیخت تا این ساختمانها و اتاقهای ویران را رها کنند تا کسانی از دیگر نقاط جایگزینشان شوند، همه و همه باعث شده به هر کجا که در استانبول نگاه کنید نشانههایی از آن رویای ثانوی و تطبیقیافته بیابید. مردمانی که این دیوارها را اضافه کردهاند، آنها که راهروها را به آشپزخانه و تالارهای ورودی را به انبار یا اتاقِ انتظار تبدیل کردهاند، آنها که با قرار دادن تخت و کمد در غیرقابلتصورترین مکانها فضایی برای زندگی به وجود آوردهاند، آنها که دیوارها و پنجرهها را با آجر بستهاند یا پنجرهها و درهایی جدید در دیوارها ایجاد کردهاند، آنها که همهی اجاقهای ساختمان را مجهز به لولههایی کردهاند که همچون ماری روی هر دیوار و سقفی کشیده شده ــ آنها که همهی این کارها را کردهاند تا این مکانها را به «خانه» تبدیل کنند ــ این مردمان کاملاً با اهداف و نیـّات معمارانی که این خانهها را صد سال قبل طراحی کردهاند بیگانهاند.
اتفاقی نیست که از صفحات سفید کاغذ صحبت میکنم. حدود سه سال در دانشگاه فنی استانبول به تحصیل معماری مشغول بودهام. ولی فارغالتحصیل و معمار نشدم. اکنون فکر میکنم این موضوع با آن ایدههای خودنمایانهای که روی صفحات سفید کاغذ قصد پیاده کردنشان را داشتم بیارتباط نیست. همهی آن چه در آن زمان میدانستم این بود که دیگر نمیخواستم معمار شوم ــ یا نقاش، که سالها آرزویش را داشتم. صفحات بزرگ و سفید طراحی معماری را که در من دلهره و ترس ایجاد میکرد و سرم را به دوران میانداخت رها کردم و به جای آن نشستم و به صفحات سفید کاغذ تحریر خیره شدم که به همان اندازه ترسناک و دلهرهآور بود. همانجایی که اکنون به مدت ۲۵ سال است در آن نشستهام. در حالی که کتابی در ذهنم شکل میگیرد، خود را در سرآغاز همه چیز تصور میکنم و بر این باورم که دنیا با ایدههای من همنوا خواهد شد ــ درست همان کاری که به عنوان دانشجوی معماری برای تخیل ساختمانها میکردم.
پس بیایید سوالی را بپرسیم که من ۲۵ سال پیش آن را بسیار شنیدم و هنوز هم گاه به گاه از خودم میپرسم: چرا معمار نشدم؟ جواب: چون فکر میکردم صفحاتی که قرار است رویاهایم را بر آنها بریزم خالی هستند. ولی پس از ۲۵ سال نوشتن، این نکته را فهمیدهام که آن صفحات هیچگاه خالی نیستند. اکنون به خوبی میدانم وقتی پشت میزم مینشینم همراه با عرف و سنت مینشینم و با آنهایی که به هیچ وجه در مقابل احکام و تاریخ سر تعظیم فرو نیاوردهاند؛ من با چیزهایی مینشینم که از تصادف و هرج و مرج پدید آمدهاند، از تاریکی، ترس، و کثافت؛ با گذشته و ارواحِ آن و هر آن چه جامعه و زبان رسمی آرزوی فراموشیاش را دارد. من با هراس مینشینم و با رویاهایی که ترس به آنها پر و بال میدهد. برای آوردنِ همهی اینها به روی کاغذ، باید داستانهایی بنویسم که ریشه در گذشته داشته باشند، و در همهی آن چیزهایی که غربگرایان و جمهوری امروزی میخواهند به فراموشی بسپارند، ولی داستانهایی که در عین حال به روی آینده و تخیل نیز گشوده باشند. اگر در سن بیست سالگی فکر میکردم همین کار را با معماری هم میتوانم بکنم، شاید اکنون یک معمار شده بودم. ولی در آن روزها من مدرنیستی سرسخت بودم در آرزوی گریز از سنگینی و آلودگیِ برزخِ جنزدهای که تاریخ نام داشت. افزون بر این، یک غربگرای خوشبین بودم، مطمئن به این که همه چیز مطابق برنامه پیش میرود. و اما مردمان شهری که من در آن زندگی میکردم با جوامع و تاریخ پیچیدهشان از هیچ قاعدهای تبعیت نمیکردند ــ این مردم جایی در رویاهای من نداشتند: در عوض آنها را همچون موانعی در برابر تحقق رویاهای خود میدیدم. بیدرنگ متوجه شده بودم که آنها هرگز به من اجازه نخواهند داد در آن خیابانها از آن گونه ساختمانهایی بسازم که من میخواستم. ولی اگر خودم را در خانهی خودم محبوس میکردم و دربارهی آنها مینوشتم، اعتراضی نمیکردند.
چاپ اولین کتاب برای من هشت سال به طول انجامید. طی این سالها، و به خصوص مواقعی که امیدم را از دست داده بودم که دیگر هیچ ناشری آثارم را چاپ کند، رویایی تکرارشونده به سراغم میآمد: من دانشجوی معماری هستم و در کلاس طراحی معماری نشستهام، پلان یک ساختمان را میکشم، ولی زمان خیلی کمی برای تحویل طرح باقی مانده. پشت میزی نشستهام و هر آنچه دارم به کار گرفتهام و از هر سو با رولهای کاغذ و اسکیسهای ناتمام احاطه شدهام و لکههای جوهر همچون گلهای سمی باز میشوند. در حال کار، ایدههایی بسیار نابتر از آنچه قبلاً داشتهام به ذهنم میآیند، ولی به رغم تلاشهای تبآلودم، مهلتِ ترسناکِ تحویل به سرعت فرا میرسد و به خوبی میدانم که دیگر فرصتی برای پرداختن به این ایدههای عالی و جدید ندارم، چون باید طرح ساختمان را روی صفحهی کاغذم به اتمام برسانم. تقصیر من است که نمیتوانم پروژه را در زمانی که دارم به پایان برسانم، همهاش تقصیر خودم است. و در حالی که به همین شیوه تصاویر و موقعیتهای حاد و حادتری را در خواب میبینم، چنان احساس گناه و عذاب وجدانی میکنم که از فرط رنج آن بیدار میشوم.
نخستین چیزی که باید در مورد ترسی بگویم که به این رویا دامن میزد، این است که این ترس بیش از هر چیز ترس از نویسنده شدن است. اگر معمار میشدم حداقل شغلی درست و حسابی و توان کسب درآمد و تامین یک زندگی متوسط را داشتم. ولی وقتی خیلی سربسته این نکته را مطرح کردم که میخواهم نویسنده و نویسندهی داستان و رمان شوم، اعضای خانوادهام به من گفتند مشکلات مالی سختی را در سالهای آینده پیش رو خواهم داشت. پس در برابر آن همه احساس گناه و از دست دادن ترسناک زمان، این رویایی بود که تا حدودی دردِ خواستههایم را تسکین میداد. چون تا وقتی مشغول تحصیل در رشتهی معماری بودم، هنوز جزئی از زندگی «عادی» بودم. این گونه سخت کار کردن، تلاش برای غلبه بر زمان و رویابینی به حادترین شکل ممکن ــ اینها همه ویژگیهای زندگی آیندهی من بود، هنگامی که رمان مینوشتم و ناچار به رعایت هیچ مهلت و زمانبندی خاصی هم نبودم.
در آن روزها وقتی از من میپرسیدند چرا معمار نشدم، همیشه پاسخی مشابه با کلماتی متفاوت میدادم: «چون نمیخواستم آپارتمان طراحی کنم!» وقتی میگفتم آپارتمان، منظورم سبکی از زندگی و در عین حال رویکردی خاص به معماری بود. طی دههی سی میلادی بود که محلات قدیمی و تاریخی استانبول کمکم از بین رفت چون طبقات مرفه شروع به تخریب ساختمانهای دو، سه طبقه و باغهای وسیعشان کردند تا از زمینش و دیگر زمینهای خالی شهر برای آپارتمانسازی استفاده کنند، کاری که طی ۶۰ سال بافت تاریخی استانبول را به کلی از بین برد. وقتی در اواخر دههی پنجاه میلادی شروع به مدرسه رفتن کردم تمامی همکلاسیهایم ساکن آپارتمان بودند. نمای این آپارتمانها در ابتدا ترکیبی از سبک مدرنیستی و سادهی باهاوس با پنجرهای تورفتهی معماری سنتی ترکیه بود؛ پس از مدتی این نماها تبدیل به کپیهای ضعیف و بیمایهای از سبک بینالمللی شدند؛ و به دلیل قوانین ارث، زمینها به تدریج تقسیم شدند و عرض ساختمانها باریک و باریکتر، و فضای داخلی آپارتمانها همه شبیه هم شد. و بین این آپارتمانها راهپلهها و داکتهای تهویه قرار میگرفت که برخی آن را «فضای تاریک» و برخی «فضای روشن» مینامیدند؛ در قسمت جلویی اتاق نشیمن قرار میگرفت و براساس عرض زمین و هنر و توانایی معمارِ آن، در بخش پشتی ساختمان دو یا سه اتاق خواب قرار میگرفت. راهرویی طولانی این اتاقها عقبی را به اتاق جلویی متصل میکرد؛ اینها به همراه پنجرههای مشرف به «فضای روشن» و پنجرههایی که به راهپله باز میشد، همهی این آپارتمانها را به گونهی ترسناکی شبیه هم میکرد؛ از همگیشان هم بوی رطوبت، روغن ماندهی آشپزی، فضولات پرندگان و فقر به مشام میرسید. آن چه من بیش از هر چیز طی سالهای تحصیل معماری از آن وحشت داشتم دورنمای این امر بود که باید در این زمینهای کوچک و باریک، آپارتمانهایی مقتصدانه طراحی کنم که مطابق قوانین شهرسازی رایج و سلیقهی طبقهی متوسط نیمه غربیشده باشد. در آن روزها بسیاری از دوستان و آشنایان که از معماران نادرست گلایه داشتند، به من میگفتند وقتی معمار شوم باید در زمینهای خالی متعلق به والدینشان آپارتمانهای خودم را بسازم.
با معمار نشدن میتوانستم از این سرنوشت بگریزم. من نویسنده شدم، و چیزهای زیادی درمورد آپارتمانها نوشتهام. از همهی آن چیزهایی که نوشتهام یک نکته را خوب آموختم: حال و هوای گرم و خانگی یک ساختمان از رویاهای کسانی نشأت میگیرد که در آن زندگی میکنند. این رویاها، مانند همهی رویاها، از گوشههای قدیمی، تاریک، کثیف و رو به زوالِ آن آپارتمان تغذیه میشوند. درست همانطور که در برخی ساختمانها میبینیم نماها با گذشت زمان زیباتر میشوند و دیوارهای داخلی بافتی اسرارآمیز به خود میگیرند، به همین شیوه نیز میتوانیم ردپای تحول آن از یک ساختمان فاقد هرگونه معنا به یک «خانه»، به ساختمانی از رویاها، را مشاهده کنیم. به همین شیوه است که اتاقهای تقسیمشده، دیوارهای زخمی و پلکانهای ویرانی را که پیشتر توصیف کردم درک میکنم. اینها چیزهایی هستند که یک معمار نمیتواند هیچ رد و نشانهای از آنها در ساختمان بیابد: رویاهایی که نخستین ساکنان ساختمانی نوساز و معمولی (شکلگرفته طی انفجار مدرنیزاسیون و شور و شوق غربیسازی که طوری ساخته شده انگار قرار است همه چیز را از صفر شروع کند) به وسیلهشان ساختمان را تبدیل به یک «خانه» میکنند.
وقتی در میان ویرانههای زلزلهای قدم میزدم که ٣٠ هزار نفر را به کام مرگ فرستاد، بار دیگر حضور این تخیل را،آن هم به شیوهای بسیار تاثیرگذار، احساس کردم ــ در حال قدم زدن بین آن همه تکهپارههای دیوارها، آجرها و سیمانها، پنجرههای شکسته، دمپاییها، پایهی چراغها، پردهها و فرشها: هر ساختمان، هر سرپناه تازه یا قدیمی که فردی قدم به آن میگذارد، این تخیل اوست که آن را به یک «خانه» تبدیل میکند. همچون قهرمانان داستایوفسکی که از تخیلات خود برای چسبیدن به زندگی حتی در یاسآورترین شرایط استفاده میکنند، ما نیز خیلی خوب میدانیم چگونه ساختمانهای خود را به خانه تبدیل کنیم، حتی در سختترین شرایط زندگی.
ولی هنگامی که این خانهها با یک زلزله فرو میریزند، به شکلی دردناک به ما یادآوری میشود که اینها همچنان ساختمان هستند. پس از همان زلزلهای که ۳۰ هزار کشته به جا گذاشت، پدرم به من گفت که از آپارتمانش فرار کرده و در خیابان تاریک و ظلمات به زحمت رفته تا در آپارتمانی ۲۰۰ متر آنسوتر پناه گیرد. وقتی از او پرسیدم چرا این کار را کرده، گفت: «چون آن ساختمان امن بود، خودم آن را ساخته بودم.» منظور پدرم همان آپارتمان خانوادگی بود که کودکیام را در آن گذرانده بودم. ساختمانی که به همراه مادربزرگ، عموها و عمهها در آن زندگی میکردیم و آن را در بسیاری از رمانهایم توصیف کردهام؛ و به نظر من این که پدرم به آنجا پناه برد به خاطر این نبوده که آن را ساختمانی امن میدانسته بلکه به این خاطر بوده که آنجا برایش یک «خانه» بوده.
سرخ وسياه
LatentStyleCount="267">
منبع اصلی:
CRUCIAL WORDS: Conditions for Contemporary Architecture
Gert Wingårdh, Rasmus Wærn
برگرفته از سایت: سرخ و سیاه (http://sorkhosiah.com/)
- افزودن دیدگاه جدید
- بازدید: 5074
- نسخه قابل چاپ
- ارسال به دوستان